برک های پاییزی زمین را مانند لباسی پوشانده بودند پنجره را میبندم امروز آرام آرامم قدم هایم را به سمت کمد لباس هایم منعطف میکنم در کمد را باز میکنم پالتو ی چرمی مشکیرنگ که بد دستکش هایش ست است از رخت آویز برمیدارم و به تن میزنم
و کلاه شیکی بر سر می گذارم در آییه نگاهی می اندازم و بعد کنکاش کردن خودم به طرف در قدم بر میدارم در خانه را میگشویم از هوای صبح گاهی ریه هایم پر میشود در قلبم آرامش و خنکی را احساس میکنم صدای مردی که با فریاد داد میزند آی لبو آی لبو لبو میخوای بیا ببر بدو که تموم شد . به گوش می رسد به طرف میدک میروم و یک لبو میخرمبعد از حساب کردن کاسه لبو راهم را به درخت روب روی خانه ام کج میکنم چند کودک در کنار درخت می دوند و بازی میکنند صدای خنده هایشان گوش فلک را پرکرده به بازی های بچه گانه اشان لبخندی میزنم و و آرزو می کنم که همیشه همینقدر خوشحال باشند
پایان
علائم نگارش ی را خودت بزار