روزی روزگاری، دختری به نام نازنین در روستایی زیبا زندگی میکرد. نازنین دختر شاد و مهربانی بود، اما همیشه حرفهایی که بزرگترها به او میگفتند را فراموش میکرد. همه در روستا او را به خاطر این عادتش میشناختند. وقتی مادربزرگش از او میخواست که کمک کند یا کاری را به او بسپارد، نازنین فقط سر تکان میداد و بلافاصله فراموش میکرد.
یک روز، مادر نازنین به او گفت: 'دخترم، فردا قرار است یک مهمان خیلی عزیز به خانه ما بیاید. باید خانه را تمیز کنیم و غذا بپزیم. تو هم باید به من کمک کنی.' نازنین با لبخند گفت: 'چشم، حتماً!' اما به محض اینکه مادرش از اتاق خارج شد، نازنین حرفهای مادرش را از یاد برد و به دنبال بازی با دوستانش رفت.
فردا صبح که مهمان قرار بود بیاید، مادر نازنین دید که هنوز خانه مرتب نشده و نازنین هیچ کمکی نکرده است. او بسیار ناراحت شد و به نازنین گفت: 'دخترم، انگار هر وقت چیزی به تو میگویم از این گوش میشنوی و از آن گوش در میکنی! اگر همینطور ادامه دهی، هیچوقت نمیتوانی مسئولیتپذیر باشی.'
نازنین که چهره ناراحت مادرش را دید، بالاخره فهمید که باید به حرفهایی که به او گفته میشود توجه بیشتری کند. از آن روز به بعد، او تلاش کرد که با دقت بیشتری گوش کند و مسئولیتهایش را به یاد داشته باشد تا دیگر این حرف 'از این گوش میگیرد و از آن گوش در میکند' درباره او درست نباشد.