روزی روزگاری، در یک شهر کوچک و فراموش شده، زندگی میکردند چند نفر که هیچ استعداد خاصی نداشتند. همه آنها خندههای بیشمار را به خانه انگیزان میشدند و درختان شاد و قلقلکی زندگی میکردند.
چشمان بادامی آنها همیشه در حال خیره شدن به جنب و جوش و رقصی پیوسته بود. آنها عاشق نگاه به دنیای پر از رنگ و بو بودند که هر بار که آن را تماشا میکردند بیشتر به هملو رقصانده میشدند.
در بین این چهرههای جورواجور، یک جویندگی خاص وجود داشت، جویی به نام فرفری. او همیشه در حال حرکت و استکشا بود و از یک خانه به خانه دیگر میپرید، همچون یک چرخیده دیوانه. بجای پشتیبانی از مشقتزده های روزمره، او خودش همیشه در مشقت و حرکت بود.
که هر روز، یک قهرمان قشرق هم داشتند، فردی کارآمد و با استعداد. او همه را میسوزاند و با استعدادش ،هر کاری را پیش میگرفت که صحیح و تصویریاتی باشد. اما خوشبختانه، همه میدانستند که زیبایی در همه اشکال و ابعاد جویندگی دیده میشود و قهرمان قشرق را در مقابل این هیاهو ها همیشه قدردان خوشحالی هاي آنها استفاده میکرد.
تاج بده