روزی دزدی به بازار رفت و بعد از کمی گشت و گذار در آن جا وارد مغازه ی شلوغی شد و یک پیراهن دزدید، سپس به سرعت از آنجا دور شد و پیراهن را با خود به خانه آورد.
او که می ترسید اگر خودش دوباره به بازار برود صاحب مغازه او را بشناسد، تصمیم گرفت از پسرش کمک بخواهد و پیراهن را به پسرش داد و گفت: این پیراهن را به بازار ببر و بفروش.
پسر پیراهن را گرفت و راهی بازار شد و در آنجا بساط کوچکی پهن کرد و پیراهن را هم گوشه ای گذاشت تا در دید مشتری ها باشد اما در یک لحظه که حواسش نبود شخصی آمد و پیراهن را دزدید.
پسر بعد از چند دقیقه متوجه دزدیده شدن پیراهن شد و دست خالی از بازار به خانه برگشت. پدر با دیدن پسرش از او پرسید: پس توانستی پیراهن را بفروشی؟ حالا بگو ببینم آن را چند فروختی؟
پسر هم با ناراحتی نگاهی به او کرد و گفت: به همان قیمتی که تو خریده بودی، تو پولی بابت آن نداده بودی، من هم پولی بابت فروش آن دریافت نکردم زیرا پیراهنی که تو از شخصی دزدیده بودی را یک نفر دیگر از من دزدید.