اتوبوس شلوغ :
در یک روز بارانی، وقتی که آسمان خاکستری و غمگین بود، من سوار اتوبوس شدم. اتوبوس پر از مسافرانی بود که هر کدام داستانی برای گفتن داشتند. در گوشهای، مادری با دو فرزندش نشسته بود و بچهها با صدای بلند میخندیدند. در سمت دیگر، مردی با کت و شلوار رسمی، در حال خواندن روزنامه بود و گاهی نگاهی به ساعتش میانداخت.
اتوبوس به آرامی حرکت کرد و هر لحظه بر تعداد مسافرانش افزوده میشد. در هر ایستگاه، افرادی با چهرههای خسته و نگران سوار میشدند و در کنار هم، فضای اتوبوس را پر میکردند. بوی عطر و ادکلن، همراه با بوی غذاهای خانگی که از کیفها بیرون میآمد، فضایی خاص به اتوبوس میبخشید.
در این شلوغی، من به پنجره نگاه میکردم و خیابانها را میدیدم که به سرعت از کنارم میگذشتند. هر خیابان، یادآور خاطراتی بود که در آنجا گذرانده بودم. اتوبوس به سمت مقصدش میرفت و من در دنیای خود غرق شده بودم.
شلوغی اتوبوس، نه تنها آزاردهنده نبود، بلکه حس همبستگی و نزدیکی را در من ایجاد میکرد. هر مسافر، بخشی از یک داستان بزرگتر بود و من در این داستان، تنها یک شخصیت کوچک بودم. در این لحظات، فهمیدم که زندگی، با تمام شلوغیها و پیچیدگیهایش، زیباست و هر لحظهاش ارزشمند.