شب بود،مردی پس از شام خوردن کمی احساس درد در ناحیه ی دلش کرد، دلدرش را پایه کارکردن و جابه جایی چوب ها در جنگل انداخت و با خود فکر کرد اگر تا فردا دلدردم بهبود نیافت نزد طبیب میروم
صبح شد..
مرد با احساس درد چشمانش را به هم فشرد؛متوجه گذر زمان نشده بود و انروز نتوانسته بود سرکار برود حاضرشد،سوار ماشین شد و به سمت شهر راه افتاد .خودش را ب نزدیک ترین شفا خونه رساند و نزد طبیب رفت با عجله ب او گفت لطفا درد مرا بهبود که از درد بی طاقت شدم.طبیب فردی سن بالا و بی حوصله بود عینک ته استکانی اش را به سمت عقب هل داد و با اخمی ک همیشه در صورتش داشت از مرد پرسید چه چیزی خورده ای؟ برای چی دلت درد میکنه؟
مرد پاسخ داد من دیشب چیزی برای خوردن نداشتم و از شدت گرسنگی نان سوخته خوردم،طبیب کمی فکر کرد و به پسر بچه ای که در شفاخانه ی او کار میکرد گفت داروی چشم را نزد من بیاور. مرد که از سخن طبیب کمی ترسیده و خشمگین شد فریاد شد داروی چشم برای چیست من برای بهبود دلدرد نزد شما امده ام. طبیب به او گفت اگر چشمت بینا بود که نان سوخته نمیخوردی