ممنون میشم تاج بدی
باز نویسی انشا:
روزی در فصل بهار با عده ایی از دوستان تصمیم گرفتیم که برای گشت و گذار و هوا خوری و تماشای سبزه زار و صحرا و جنگل به بیرون از خانه برویم.
در یه جایه سرسبز وخوش اب و هوا ماندیم وزیرانداز و سفره ی غذای خود را پهن کردیم و نشستیم.سگی از دور مارادید و به سمت ماامد تا که شاید بههو غذایی بدهیم و از گرسنگی ان را نجات دهیم.
یکی از دوستان که در جمع ما نشسته بود تکه سنگی رااز زمین برداشت و مانند نانی که جلوی سگ بیندازد به طرف سگ انداخت،
سگ جلو امد و سنگ رابو کرد و زمانی که متوجه شدغذا نیست و سنگ است خیلی سریع راه امده را بازگشت.دوستانم دوباره دوباره سگ را صدا زدند اما سگ توجه ایی نکرد و به راه خود ادامه داد.
یکی دیگراز دوستان که این ماجرا را دیده بود گفت:ایا متوجه ی برخورد سگ شده اید و دانستید که سگ به ما چه چیزی را گفت؟همگی گفتند:نه متوجه نشدیم!
ان مرد گفت:ان سگ باخود گفت این مرد ادم ها بدبختانی هستند که از خیسی و گرسنگی به جای غذا سنگ می خورند و از سفره و غذای ان ها هیچ توقعی نمی توان داشت.