پیر مرد خار کن وقتی داشت خار ها راجمع می کرد ناگهان چشمش به کزه ی پر از پول افتاد با خودش گفت این کوزه باید برای پادشاه باشد پس من ان را به پادشاه می دهم و از اوپاداش می گیرم زن خارکن که دید همسرش خیلی ساده است شب پول ها را برداشت و جای ان کلوخ ریخت خار کن وقتی به قصر رسید فهمید پول ها نیستند وراه برگشتی هم نداشت بعد از کمی فکر کردن به پادشاه گفت من یک گاو دارم شیر ان را با این کلوخ هاوزن می کنم برای این که کم فروشی نکنم می خواستم کلوخ ها را با وزنه های شما آزمایش کنم واز وزن ان مطمئن شوم پادشاه که از درستکاری مرد خوشش امد دستور داد به او پول بدهند...