جواب معرکه
روزی روزگاری پیرمردی بود که دچار چشم در شده بود رفت و رفت تابه یک دامپزشکی رسید با رفتن پیش دامپزشک و ماجرای خودش را برایش تعریف کرد و گفت چشم هایم را برایم مداوا کن دامپزشک گفت من نمی توانم چشم های تو را مداوا کنم چون من دکتر حیوانات هستم پیرمرد به حرف دامپزشک گوش نکرد و گفت توهم دکتر هستی پس چرا درنگ می کنی زود چشمانم را مداوا کن و از این درد رهاییم بده دامپزشک ناچار شد و درمانی که برای چشم حیوانات استفاده می کرد را در چشم پیرمرد ریخت تا از دست او خلاص شود کمی گذشت و پیر مرد کور شد و به دامپزشک گفت من پیش قاضی می روم و از تو شکایت می کنم. پیرمرد هم رفت پیش قاضی و همه ماجرا را از اول برای آقای قاضی توضیح داد…. کمی بعد آقای قاضی با جواب دندان شکنی به پیرمرد گفت خطا از دامپزشکی نیست. این خودت هستی که خطاکاری چون تو نباید پیش دکتر حیوانات میرفتی مگر تو حیوان هستی که پیش دامپزشک رفتی ؟ دادگاه هم جای حیوانات نیست پس دیگر حرفی برای گفتن نمانده …… و پیرمرد رفت و تمام باقی عمرش را با چشمهای کور به سر برد.