قلب و مغز)))
' به نام یگانه معبودم'
ای دلیل بقای حیات رویایی بی انتهای من، به تو سلام می کنم!
امشب هم مانند شب های دیگر زیر نور ماه، خواستم از تو بنویسم ولی قلم همراهی نکرد، مغز آشفته ام قصد همسفری نداشت ولی هر چه که بود قلب تپنده ای درون سینه ام فرمان نوشتن را صادر کرد.
این بار باید قلم را می رقصاندم، به قصه نوشتن، آری ، برای تو !!!
معشوق من امروز هوای قلبم غبار آلوده تر از هر روز است، می دانی گویا تقدیر و سرنوشت چند قدم از تقلا هایم جلوتر بوده و هستند. من از دریایی عشق تو کوچ کردم و در باتلاق هجر فرو رفتم!
آری، عشق مثل جنگی است که شروع کردنش آسان است، تمام کردنش دشوار و فراموش کردنش...
وای از فراموش کردنش که محال و ناممکن است.
رویای بی انتهای من، در اتاق تاریک ذهن من ،در صندقچه ی خاک گرفته ی گوشه ی مغزم خاطراتی ثبت شده اند که حال، رنگ خیال گرفته اند، خاطرات که نمی میرند! می میرند؟؟
امروز که از شهر احساس عبور کردم، سرمایش به وجودم چنگ می زد!
آوخ! که زود تابستان گرمش ،زمستان شده! پیر مرشد آن شهر مرا به صرف اندکی سخن و اندرز، میهمان کرد .
نخست از حال آشفته ام پرسید و خواست از حزن لانه کرده درجانم بکاهد. چندی بعد با جامی از پند گران مایه اش ،از من پذیرایی نمود!
گفت : قلبت سرای احساسات جانت است !
نگذار چون انفرادی زندانهای مغزت خالی از احساس باشد، که آنگاه عنکبوت ها تارهایشان را بساط می کنند و نه مهمانسرا باشد که هر که از راه رسد، در آن فواد تپنده ات ،جای دهی!
دل آرامم حتی در نبود تو، من خیال تو را هزاران بار در صندوقچه ی ذهن غرق در خیالم بافتم و تن نمودم، پس نه عنکبوت ها تارهایشان را می بافنند نه جهان
دیگری در قلب من جایی خواهد گرفت!
این را برای تو می گویم ،مراقب قلبت باش، به تو می گویم که به جای عبور از دوراهی های قلبت از چهار راه مغزت عبور کن که مغز سرای منطق است و قلب سرای سرای احساس ...
نگذار بیهوده در سینه ات بی قراری کند و اجازه نده، خاطر خواهی ناسره در آن قلب کوچک و سیعت، صورت گیرد.
يحتمل در انزوای خاطراتت یادی از این کوچک داری ، پس گردِ این خیال را بگیر که مبادا خاکستر فراموشی، صورت این خیال را بپوشاند.
آرام جان من ! جای خالیت در آسمان ابری چشمانم ، حالم را چو انسانی کرده که در مهامه و فیافی ، گرفتار و افتان و خیزان در حرکت است!
خواهانم از شما ،که در یادتان یادی از مجنون مهجور افتاده از لیلی خویش، بگیرید !!!
«در دیار عاشقان ، چشم ها بارانی
تابوده همین بوده ، این رسم عاشقی است ».
(قلب و سنگ))))
قلب وسنگ هر دو از سه حرف تشکیل شده است؛ ولی تفاوت هایی هم با یکدیگر دارند:
قلب تکه گوشتی نرم ولطیف است که در سینه آدمی جای دارد و تپیدن آن نشانگر حیات انسان است. سنگ، سخت و محکم است.
قلب اصلی ترین عضو بدن است و اگر زمانی آسیب ببیند ممکن است دیگر قدرت زندگی کردن را نداشته باشد.
قلب سرچشمه تمام احساسات آدمیان است،
اما سنگ بسیار سرد و بی روح است و گاهی می تواند چنان آسیبی بزند که در بعضی اوقات قابل ترمیم نیست؛ قلب هم همینطور است اگر آسیبی ببیند هیچ راه درمانی ندارد.
قلب و سنگ هر دو می شکنند با این تفاوت که اگر قلب بشکند دیگر قابل ترمیم نیست ولی اگر سنگ بشکند یا با چند قطره چسب درست می شود یا در گذر زمان به سنگی زیبا تبدیل می شود.
وجه شباهت سنگ و قلب این است که هردو توسط یک موجود شکسته می شوند و آن موجود کسی نیست جز انسان که قلب را با سخنان و رفتار خویش و سنگ را با ابزاری سخت و آهنین می شکند.
گاهی وقت ها انسانها چنان از همنوع خود آسیب می بینند