جواب معرکه
عنوان: وطن
وطن، آن نفسِ گرمی است که صبحگاهان از لابهلای شاخههای توسکا میپیچد و بر گونه هایت مینشیند. خاطرهای است از بوی نانِ تازهای که مادربزرگ در تنور خاکی میپخت و آوازِ آب که از جویبار خُردِ محله میگریست.
پشت پنجرههای قدیمیِ خانه، رگههای خشکِ باران را روی شیشه دنبال میکنی؛ نقشهایی که انگار خطوطِ دستِ زمیناند، رازهایش را با تو در میان میگذارند. وطن، همان جاست… در سکوتِ سنگفرشهای کوچه که پای هر رهگذری را به یادِ آوازِ کودکیاش میاندازد.
گاهی میشود پرندهای مُهاجر؛ پرواز میکنی تا ابرهای دوردست را بفشاری، اما بالهایت همیشه بوی گلهای یاسِ حیاط را دارند. خاکِ اینجا، در رگهایت شور میریزد؛ شوری که با خون آمیخته است و هر جرعهاش تلخ و شیرین.
وطن را نمیشود در نقشهها جست. او را باید در زمزمهی برگهای چنار کهن فهمید… در همان سایه ساری که پدربزرگ، زیرِ آن خستگیِ دنیا را به خاک میسپرد. وطن، آخرین کلمهی ناتمامی است که بر لب میمیرد… و همیشه میماند.