داستانی پند آموز و زیبا درباره یک لنگه کفش
داستانی که در ادامه برایتان تعریف خواهیم کرد، یک داستان کودکانه در مورد کفش است.
پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت میرفت که به علت بیتوجهی یک لنگه کفشش از پنجره قطار بیرون افتاد…
مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف میخوردند که ناگهان پیرمرد لنگهی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت. همه تعجب کردند و گمان کردند که او دیوانه شده است!
پیرمرد که در دل خود به نادانی آنها میخندید گفت: وجود یک لنگه کفش برایم بی مصرف میشود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد؟
نتیجه داستان: ببخشید و لبخند بزنید تا بتوانید راحت تر فراموش کنید.
بفرمایید معرکه و فالو کردن فراموش نشه