جواب معرکه
روز یکشنبه، صبح زود، به ایستگاه اتوبوس رفتم. آسمان هنوز تاریک بود و نور خورشید به آرامی در حال طلوع بود. وقتی اتوبوس به ایستگاه رسید، متوجه شدم که اتوبوس بسیار شلوغ است. دربهای اتوبوس به سختی باز شد و مردم به سرعت به داخل آن هجوم آوردند.
داخل اتوبوس، فضایی پر از صدا و هیاهو بود. برخی از مسافران در حال صحبت با یکدیگر بودند و برخی دیگر با گوشیهای خود مشغول بودند. بوی عطر و ادکلنهای مختلف در فضا پیچیده بود. من به سختی توانستم جایی برای نشستن پیدا کنم و در نهایت در کنار یک خانم مسن نشستم که با دقت به کتابی که در دست داشت، نگاه میکرد.
اتوبوس به آرامی حرکت کرد و من به بیرون نگاه کردم. خیابانها پر از خودرو و مردم بودند. هر لحظه، اتوبوس با توقفهای مکرر، مسافران جدیدی را سوار میکرد و برخی دیگر پیاده میشدند. هر بار که درب اتوبوس باز میشد، صدای شلوغی و همهمهای به گوش میرسید.
در این میان، یک پسر بچه کوچک در کنار من نشسته بود که با شوق و ذوق به بیرون نگاه میکرد. او به من گفت: 'چرا این اتوبوس اینقدر شلوغه؟' من لبخندی زدم و جواب دادم: 'چون همه ما به جایی میرویم و این اتوبوس ما را به مقصد میرساند.' او با چشمان درخشانش به من نگاه کرد و گفت: 'من هم دوست دارم بزرگ شوم و هر روز با اتوبوس بروم.'
سفر ما ادامه داشت و من به فکر فرو رفتم. اتوبوس شلوغ نه تنها وسیلهای برای جابجایی بود، بلکه مکانی برای تبادل احساسات و داستانها بود. هر مسافر داستانی داشت و هر یک از ما در این سفر کوتاه، بخشی از زندگی یکدیگر را تجربه میکردیم.
پس از مدتی، اتوبوس به مقصد رسید و من از جا بلند شدم. قبل از پیاده شدن، نگاهی به اطراف انداختم. چهرههای مختلف، لبخندها و حتی نگرانیها را دیدم. این اتوبوس شلوغ، یک دنیای کوچک بود که در آن هر کس به دنبال هدفی بود. با این فکر، از اتوبوس پیاده شدم و به سمت مقصد خود حرکت کردم، در حالی که احساس میکردم بخشی از یک داستان بزرگتر هستم.