جواب معرکه
گذشت و گذشت و قد بلند و روی سبز خوشه ها کم کم با سبزی خداحافظی کردند و جای خود را به رنگ طلایی زیبا دادند، هزاران دانه ی گندم پنهان زیر پوسته منتظر چیده شدن بودند و روی زردشان کلامی پنهان داشت که نسیم آن را در تمام گندم زار طنین انداز می کرد و تنها کشاورز آن را می فهمید، کلامی که می گفت وقت چیده شدن گندم هاست.
و این چنین شد که در روزی از روزها خوشه های طلایی چیده شدند و دسته دسته بر زمین ریختند، حالا از آن گندمزار ریشه ها و ساقه های کوتاهی بر زمین مانده بود و هر دسته گندم در گوشه ای از زمین قرار داشت.
آن ها هنوز به زیبایی روزهای قبل بودند و در گوشه هایی می شد دانه هایشان را دید که بر گندمزار خالی از گندم ریخته شده اند، کشاوز با دیدن آن دانه ها بر زمین می نشست و نوازششان می کرد و لبخندی می زد، بعد پسرک بازیگوشش کنارش می آمد و آن دانه ها را یکی یکی درون کیسه ی کوچکی که همراه داشت می ریخت.
بالاخره گندم ها راهی جای دیگری شدند و زمین خالی باز هم منتظر روزی ماند که دانه ها مهمانش شوند و دوباره به گندم زار طلایی تبدیل شود.
معرکه یادت نره ✨️