در شهر کوچک و دور افتاده ای به نام روستای آرام، یک مرد پیر به نام هارولد در زیر یک درخت بلند و پوشیده از برگ ها متوجه این شد که چقدر زندگی اش تکراری و بی رنگ شده است. او سال ها در این روستا زندگی کرده بود و پس از این همه مدت که تنها و بی هدف توانسته بود زندگی برای خود بسازد، حالا بعد از سال ها فکر به این مسأله کرد که وقت زندگی، از دست رفته و به هدر رفته بود.
هارولد از زیر درخت بلند بلند شد و با گام های سنگین و پایین زدن به سمت خیابان اصلی روستا رفت. او به ساعتی که بر روی دیوار یک فروشگاه کوچک نصب شده بود نگاه کرد و فهمید که هنوز تنها ساعت ده صبح است. حالا کسی که هارولد با او ملاقات کرد، یک زن جوان و شاداب به نام ویکتوریا بود که از زمانی تازه به روستا آمده بود.
هارولد با لبخندی خوشحال به ویکتوریا گفت: 'زندگی تو پر از رنگ و نوآوری است. از کجا آمدی؟'
ویکتوریا با شادی پاسخ داد: 'از شهر بزرگی به اینجا آمدم. اینجا هوا خیلی صاف و آرام است. به زودی مشتاقم که این روستا را بیشتر از قبل بشناسم.'
هارولد دستش را به ویکتوریا دراز کرد و گفت: 'بیا، من به تو جایگاه شهر بهترین را نشان خواهم داد.'
با هم سوار بر دوچرخه هایی که هارولد داشت، به خیابان های خلوت و دلپذیر روستا گردش زدند و بعد از گذراندن چند ساعت سرانجام در آخرین نقطه روستا رسیدند که از آنجا منظره زیبایی از باغ های سبز و تپه های دوردست را می توانستند ببینند. هارولد بدون اینکه صدا کند گفت: 'اینجا جایگاه شهر هست. جایی که احساس برداشت و آرامی مولا نباشد.'
ویکتوریا به زیبایی منظره که پیش رویشان گشوده بود نگاه کرد و با لبخندی گفت: 'واقعا زندگی گاهی اوقات باید به زیبایی طبیعت بپردازد، نه به شهرهای بزرگ و پر آشوب.'
هارولد با دیدن شادی روی صورت ویکتوریا، احساس کرد که مهم نیست که چقدر زمان از دست رفته، فقط لحظه های خوب و شادی درون دل و روح ما که ارزشمندتر از هر چیز دیگری هستند. او این بار با صدای کمتر گفت: 'از این پس هر دو روز به خوبی زندگی کنیم و لذت ببریم.' و همچنین افزود: 'فقط با دوری از شهر و زندگی تکراری.'
یادت نره معرکه بدی تازه اینا رو از توی ربات توی تلگرام آوردم اگر خواستی بهت میدم