من انشام خوبه..تقریبا تو یاداشت هام آماده دارم اینو خودم نوشتم
فکر ها در هر زمان وجود دارند..در هر جایگاهی که باشی باز شکارچی به نام سراغ مغزت می آید و تو را درگیر می کند...اما صدایی که من هر روز میشنوم صدایی از اعماق درونم است!نه صدای کنسرت پرندگان و نه صدای آبشار گوارا!!و تنها چیزی که شنیده می شد آوایی بود که دستور میداد چه کار کنم..اما می دانی چیست؟دودل بودم نمیدانستم این کنه ی مزاحم در مغزم قصدش چیست به خاطر همین باز هم به درد و دل و نصیحت هایش گوش میدادم تا تصمیم بگیرم اما صدا ها رفته به رفته اوج می گرفت به طوریکه به سرعت گوش هایم را بستم تا نشونم اما فایده نداشت او هنوز هم ادامه میداد!!نمیدانستم دقیق چه می خواهد اما به او هم حق میدادم!!یک ذهن آرام هیچوقت موقعیتی که من در آن بود را درک نمی کرد و حتما زنگ هشدار میداد!!سنگینی نگاه های مردم را روی خودم حس میکردم!عجیب بودم خیلی عجیب!!اما هیچکس درکی از احساسات و رفتار من نداشت آنها نمی دانستند که اظطراب اجتماعی چیست چون تجربه لرزش دست در جمع یا سر پایین انداختن یا دستپاچه بودن و این تفکرات مضحک اعماق درونم که بیقراری میکردو حتی وسط خیابان هم ولت نمی کرد را نداشتند!!صدای در ذهنم فقط داد میزد'فرار کن فرار کن اعتماد نکن نگاه نکن'نمی دانستم چه کنم با صدای پیرمردی رشته های افکارم پاره شد
_خانوم حالتون خوبه؟تقریبا یک ساعتی میشه که دستتون و رو گوش هاتون گرفتین و یه جا وایستادین حدس میزنم حالتون بد باشه؟
سری به نشانه خوبم تکون دادم شونه ای بالا انداخت و رفت و من ماندم و یک عالمه خیال یک عالم غصه که نمی دانم از کجا نشات می گرفت!!دکتر گفته بود بیماری روحی است اما نمی دانستم که تا این حد پیشرفت کند من الان دیگر هیچ کنترلی روی خودم نداشتم بی هدف شروع کردم به قدم زدن..پر بود از آدم هایی بی حس های متفاوت گاهی خوشحال گاهی هم غمناک اما من نمی دانستم که دقیقا چه می خواهم فقط میخواستم فرار کنم طبق معمول دست و پاهام یخ شده بودند اما باز هم ادامه می دادم آرزو داشتم که دوباره بخندم اما من دیگر به هیچکس اعتماد نداشتم بعد از آن اتفاق هولناک حس میکنم که ابر هم برایم میگرید و ستاره هم به جای چشمک با نفرت زل میزند و حتما ماه هم خودش را پشت ابر پنهان می کند که مرا نبیند اما یک چیز را خوب می دانستم!!روزی من دیگر آسوده خاطرم روزی دیگر با خیال راحت میخوابم و قهقهه میزنم......