مقدمه : هر بار که کتاب ادبیات را ورق می زدم، اشعار و متنش را خوب و دقیق می خواندم. هربار که وارد کلاس درس می شدم،احساس خوبی داشتم. ثانیه شماری می کردم تا معلم برسد، دفتری زیبا داشتم و خط به خط خاطراتم را می نوشتم. در میز اول می نشستم و یک لحظه هم پلک نمی زدم.
کلاسی که به من اخلاق خوش و معاشرت و انسان دوستی آموخت. خط به خط، حتی راه رفتنش را هم دوست می داشتم.نگاه مهربانش و صدای خوشش و خودکاری که تا پایان رنگش در دست داشت، گاهی کتابی با خود داشت و برایمان قصه ای و شعری می خواند و لذت می بردیم.
بدنه: در هر مرحله از آموزش، رفتار عملی بهترین شیوه آموزش است. معلم ادبیاتم بسیار مهربان و خوش اخلاق بود. شعر که می خواند، حکایت ها را که با عشق و لذت عجیب تعریف می کرد، وقتی عطری می زد و شاخه گلی در دست داشت، مرتب و منظم بود. هر دانش آموز باید تک بیتی را از حفظ می خواند تا فراموش نشود که اشعار باید سینه به سینه حفظ شوند. وقتی دفترم را امضا می کرد، با تمام وجود می خندیدم و یک هفته نگاهش می کردم.
عاشق رفتار و اخلاق آرامش و شیوه سخن گویی و ادب و مرامش بودم. با کمال حوصله مطالب را می گفت و بعد از ما هم می خواست که شعر بخوانیم و حرف بزنیم. فرصت اشتباه می داد و اخم نمی کرد. وقتی آخر سال شد، روزی همه را جمع کرد و گفت فرزندانم هر جا خدا هست، مهربانی هم هست. با همه مهربان باشید تا جهان با شما مهربان باشد.
در دفتر جمله زیبایی نوشت که چنین بود…هرجا که دلتان تنگ شد، دستی را بگیرید و کمک کنید. بعد او نبض زندگی من با ادبیات زد و هنوز عاشق شعر و زندگی و خدایم. هرجا شعری می یابم می خوانم و حفظ می کنم. در کلاس درس او بود که عاشق فرهنگ وطنم شدم و برای حفظش تلاش می کنم.
نتیجه گیری: مدرسه بهترین جای دنیاست ولی در مدرسه هم بهشتی بود که من برایش لحظه شماری می کردم. کلاس درس ادبیات برایم مکتب عشق بود و دوستی، خوب که فکر می کنم احساس می کنم که کسی هست که از جنس خدا بوده و من به او مدیونم. او معلم ادبیات بود و کلاس درسش، مکان انسان سازی.