از وقتی باران شروع به باریدن کرده بود، سکوتی عمیق محیط را فرا گرفته بود و فقط صدای باد بود که نمی گذاشت روستا در باتلاق سکوت فرو برود.
صدای باز و بسته شدن در آبی به کمک باد آمد و دختری ریزاندام با شال و کلاه نمایان شد.لبخندی روی لبش نشسته بود،انگار خیلی خیلی خوشحال بود.وقتی پاهایش را روی زمین می گذاشت برگ ها ناله ای میکردند اما دختر به کارش ادامه می داد. برگی از درخت کند تا زبری اش را حس کند؛گویا با برگ ها مشکل داشت که انقدر عذابشان میداد. دستانش را به سوی آسمان بلند کرد،قطرات باران صورت و دستانش را نوازش میکردند.
به راهش ادامه داد و از میان خانه های کاه گلی عبور کرد تا به چشمه ای رسید که برگ های روی چشمه مثل قایقی شناور بودند. سطلی در دستش بود را درون آب فرو برد و سطل را پر از آب کرد، سنگین شده بود،چون دخترک به سختی راه میرفت و دیگر توجهی به بوی نم خاک،صدای خش خش برگ ها و به بارانی که به سرعت میبارید نداشت.
بوی غذای خانگی دماغش را قلقلک میداد و باعث شده بود دهانش آب بیفتد پس به پاهایش سرعت بخشید تا زودتر به خانه برسد و دلی از عزا در بیاورد.
خسته شده بود و قطرات باران حسابی او را خیس کرده بودند.چشمان مشکی اش دیگر شادی قبل را نداشت و لبخندی که روی لبش بود جایش را به اخم و غر زدن داده بود.
بعد از دقایقی دوباره در آبی رنگ بود و محیطی ساکت البته تمام روستا و کوه ها لب از لب باز نمیکردند اما اینجا سکوت خاصی داشت.دختر سطل را روی زمین گذاشت و با دستش شروع به کوبیدن روی در چوبی کرد، در باز شد و دخترک پشت در پنهان شد.