سال ها بود که آرزو میکردیم قسمت شود و با خانواده به مشهد برویم اما هر بار که میخواستیم برویم کاری برایمان پیش میآمد چند روز دیگر هم قرار بود که مادر بزرگم با کاروان به مشهد برود و برای ما جا نبود روز بعد در خواب شیرین بودم که با صدای جیغ مادرم بلند شدم با ترس پیش مادرم رفتم وگفتم مامان چی شده گفت امروز مادر بزرگت زنگ زد و گفت که از کاروان خبر دادن که چهارتا از مسافرها قرار است نیایند یعنی دقیقا به تعدادما خیلی خوشحال شدم و همون لحظه گریه ام گرفت زود رفتم و ساکم را از همون روز آماده کردم تا اینکه روز موعود رسید ومابا کاروان به مشهد رفتیم حیاط حرم امام رضا یک حس خاصی داشت و همه جا نورانی بود ماهم برای پرنده های امام رضا دون گرفتیم و برایشان
پخش کردیم اما واقعا این بارخود امام رضا مارا خواسته بود و بالاخره تونستیم که به مشهد برویم
خدارا شکر
من درهمین حد میدونستم،🌹