نگارش هشتم -

درس 7 نگارش هشتم

Roya 🦋🦋

نگارش هشتم. درس 7 نگارش هشتم

سلام لطفا برام صفحه ۸۱ رو بفرستید از گوگل نباشه تاج میدم

جواب ها

♡. ♡.

نگارش هشتم

1 اگر معلم نگارش بودید ………….. مقدمه اگر من معلم بودم، معلمی می شدم که اجبار در کارش نبود. به جای گذراندن وقت برای خواندن کتاب، درس زندگی می دادم. چون درس رندگی است که به درد ادم ها می خورد. درس زندگی است که روزی جایی پیش کسی به کار می اید. بدنه مثلاً آداب معاشرت که خود به‌تنهایی بیشتر از نیمی از سنگینی وزن این درس را بر عهده دارد. همین‌که بدانی چگونه با دیگران، صرف‌نظر از وضعیت مالی و این بحث‌های پیش افتاده صحبت کنی و رفتاری درست داشته باشی، بزرگ‌ترین چیز است. همین‌که بتوانی محبت و مهربانی را با یک لبخند هدیه کنی و تخم مهر را در دل هرکس بکای، همین‌که بتوانی دوست خوبی باشی و یا پدر و مادر خوب، همین‌که قدردان زحمات همه باشی و از هیچ‌کس انتظار نابجا نداشته باشی و به چیزی که داری قانع باشی ولی دست از رسیدن به هدفت نکشی، همین که سرت در کار خودت باشد و در زندگی مردم سرک نکشی و دخالت نکنی و اینکه آدم‌ها را از روی ظاهر قضاوت نکنی، بزرگ‌ترین و مؤثرترین چیزی است که یک معلم می‌تواند تدریس کند. نتیجه‌گیری اگر معلم بودم، در کنار ورق زدن بیهوده کتاب‌ها کمی به تدریس زندگی می‌پرداختم تا آدم‌ها این‌گونه نباشد؛ و آن موقع زندگی بهتری بود و لبخند بر لب‌ها بود حتی اگر از ته دل نبود بالاخره لحظه‌ای شادی از دل‌ها گذر می‌کرد. 2پروانه ای هستید که در تاریکی شب، شمعی روشن پیدا کرده اید پروانه‌ای هستید که در تاریکی شب، شمعی روشن پیداکرده‌اید …. به نام یگانه خالق هستی دیگر آفتاب غروب کرده بود و اثری از نور سرخش در آسمان نبود. مهتاب نورش را در دامان شب گسترده بود و ستارگان که مانند مروارید بر پارچه سیاه شب دوخته شده بودند به من چشمک می‌زدند. بال های ظریفم دیگر تحمل پرواز نداشتند، به‌سختی خودم را به تخته‌سنگی که در آن نزدیکی بود رساندم وبال‌هایم را روی آن پهن کردم تاکمی از خستگی‌شان کاسته شود؛ در همین حال نور عجیبی چشم هایم را خیره کرد، گویی یک ستاره از آسمان به زمین افتاده و می‌درخشد، سریعاً آماده پرواز شدم و باوجود خستگی بال هایم، خودم را در مدد زمان کوتاهی به چشمه نور رساندم. ماه رخ نقره‌ای اش را پشت ابرهای تیره پنهان کرده بود و جنگل در تاریکی مطلق غرق‌شده بود، نور شمع نیمه‌سوخته قلبم را روشن و نورانی کرد و نور امید به زندگی در وجودم درخشید و حس لطیف آرامش وجود نازکم را نوازش کرد؛ چه دیروز که کرم ابریشمی کوچک بودم و چه حالا که پروانه‌ای بالغ شده‌ام هرگز چنین حس دلپذیری را تجربه نکرده بودم. ناگهان باد سیلی محکمی بر گونه‌ام زد و مرا به خودم آورد. باد شعله‌های شمع را به لرزه درآورده بود. نگرانی خاموش شدن شمع وجودم را آشفت و حس تلخی در من ایجاد کرد. بال هایم را مانند سدی نفوذناپذیر اطراف شعله‌های رقصان شمع گرفتم تا در برابر باد هولناک از آن محافظت کنم و باد بی‌رحم شمع درخشانم را نکشد؛ آن‌قدر نگران خاموشی شمع بودم که متوجه نشدم بال هایم کی آتش گرفت و در آتش سوخت…چند لحظه آرامش کنار شمع بودن عالی‌ترین حس زندگی‌ام بود که تا آخرین لحظه برای دفاع از این حس دلپذیر کوشیدم و در این راه جانم را فدا کردم… 3 قطره بارانی هستید که از ابری چکیده اید توصیف زیبای بی‌پایان جهان که از بلندی‌ها،زیبایی‌هایی را به من ندا می‌دهند.جویبارهای زلالی را می‌بینم که منتظرند تاقدم بر خانه‌ی آن‌ها بگذارم تمام دیدن این عالم که معرفتی از کردگار جهان است هیچ‌وقت تمام نمی‌شوند چشم خریداری باید پیش خود داشته باشم تا به‌صورت نهایت وباتمام توانم به نگریستن تمام این مخلوقات بپیوندم… ای‌کاش که دوستی داشتم؛اگ

سوالات مشابه

Ad image

اشتراک رایگان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

دریافت