از وقتی ترنم، دختر همسایه ی مادربزرگم رو که تازه از شهر اومده بود دیدم دلم میخواست ببینم شهر چگونه است.
صبح با صدای وحشتناکی از خواب پاشدم.
وااااای! اینجا کجاست؟
... سرفه.... سرفه..
وااای خدای من! چه هوای آلوده ای.
من اینجا چکار میکنم؟
لباس هایم را مرتب کردم و از خانه خارج شدم.
دختر بچه ای رو دیدم.
+سلام کوچولو خوبی؟
-سلام
+میتونم بپرسم اینجا کجاست؟
دختر بچه تعجب کرده بود.
- اینجا شهره.
وااای پس به اینجا میگن شهر.
اما! اما ترنم میگفت شهر جای فوق العادهای هست!
پس این همه الودگی برای چیه .
وااای خدایا اینجا در برابر روستایی که ما زندگی میکنیم خیلی بدتره.
من قدر چیز هایی که داشتم و ندونستم
حالا فهمیدم چرا مامانم میگه از داشته هات لذت ببر. شاید چیز های دیگر برات خوش ایند نباشه.
باصدای مادرم از خواب بیدار شدم.
وااای! خداروشکر ، خواب بودم.