در شهری زیبا و باصفا مردی به نام شعبون زندگی میکرد که از مال دنیا یک خانه کوچک داشت که وقتی باران میزد از چهار گوشه آن آب می چکید و یک زن به نام اقدس که شعبون عاشقانه آن را دوست داشت و برای او هدیه های کوچکی میخرید تا همسرش را خوشحال کند وخرج زندگیش را از کار کردن در زمین کشاورزی مردم روستای مجاور به دست می آورد.
شعبون مردی خوش رفتار و مهربان بود،بااینکه وضع مالی ضعیفی داشت اما هیچ وقت گله و شکایتی نداشت و به هر چه داشت و نداشت راضی بود.
همسایه روبه رویی شعبون مردی به نام کریم بود که خانه ای بزرگ تر و بهتر از آنها داشت و دارای چند قطعه زمین در روستای نزدیک شهر بودند و زنی داشت به نام کبری که همه فکر و ذکرش لباس و طلا خریدن بود به زن شعبون فخر می فروخت و همیشه اقدس به او حسودی میکرد
روزی اقدس درحالی که داشت از مغازه آقا رجب میگزشت کبری را دید که دارد به اون نزدیک میشود ،از نزدیک اقدس که گذشت انگشت خود را به سمت شال خود برد که آن را جلو بکشد اما دروقع میخواست انگشتر الماس خود را به اقدس نشان دهد .
اقدس تا انگشتر را دید زرق و برق آن به چشمش نشست و در حالی که حسرت میخورد با خود می