هانیه خلیلی

نگارش دوازدهم. درس 6 نگارش دوازدهم

سلام یه انشا می‌خوام شخصیت خیالی باشه،، صفحه 74 و 80

جواب ها

maedeh ....

نگارش دوازدهم

عنوان: ماجرای سحرآمیز 'آذر' آذر، دخترکی با موهای نارنجی و چشمان سبز زنده، در یک روستای کوچک زندگی می‌کند. او دارای قدرت‌های خاصی است که از نسلی به نسل دیگر منتقل شده است. هر زمان که آذر احساس می‌کند کسی در خطر است، می‌تواند با قدرت ذهنی خود، به آن شخص کمک کند. 🌟 آذر، علاوه بر توانایی‌های جادویی‌اش، دختری مهربان و شجاع است. او همیشه در حال کمک به دیگران است و تلاش می‌کند مردم روستا را از خطرات محافظت کند. روزی روزگاری، وقتی روستای او در معرض خطر یک اژدهای بزرگ قرار می‌گیرد، آذر تصمیم می‌گیرد با استفاده از قدرت‌هایش، جلوی اژدها را بگیرد. وارد جنگل می‌شود و با دل پر از شجاعت، سعی می‌کند اژدها را آرام کند. او به یاد می‌آورد که عشق و دوستی قوی‌تر از هر نیروی دیگر است. 💖 با استفاده از قدرتش، آذر نشان می‌دهد که اژدها در حقیقت تنها و غمگین است. او به آرامی با اژدها صحبت می‌کند و او را از خشمش رها می‌کند. در نهایت، آذر نه تنها موفق می‌شود روستا را نجات دهد، بلکه دوستی جدیدی نیز با اژدها برقرار می‌کند. این تجربه به او آموخت که با عشق و مهربانی می‌توان بر سختی‌ها غلبه کرد و دنیای بهتری ساخت. این داستان به ما یادآوری می‌کند که هر کدام از ما می‌توانیم با قدرت‌های درونی خود، جهان را تغییر دهیم. 🌈💪 آذر با یادآوری این ماجرا همیشه به دیگران می‌گوید: 'دوستی و محبت بهترین جادوها هستند.' 🍀✨
پریا

نگارش دوازدهم

پیرمرد خسته و نگران از مزرعه باز می‌گشت و در تاریکی شب و ھیاھوی باد غرق در فکر خاتون بود که چگونه برایش طبیبی را از شھر بیاورم. او حالش خیلی بد است نیاز به طبیب دارد. از دھکده‌شان ھم راه طولانی و سختی تا شھر بود و نمی‌توانست پیاده برود. در ھمین افکار بود که ناگھان سوسوی چراغ ماشینی جاده تاریک را روشن کرد و رشته افکارش را از هم پاره کرد و به چشمان پیرمرد گرمی بخشید و در دلش امید را زنده کرد. ماشین به نزدیکی پیرمرد که رسید توقف کرد. پیرمرد چشمانش خوب نمی‌دید نزدیک‌تر رفت اما کسی را درون ماشین نیافت. تعجب کرد. عقب عقب رفت که ناگھان چیزی مانند یک لاشه را زیر پایش احساس کرد. پایش را عقب کشید و نگاھش را به زیر پایش انداخت. در میان نور ماشین متوجه جسدی شد که دستش زیر پای پیرمرد بود، صورتش خون آلود بود و تشخیص داده نمی‌شد. پیرمرد نمی‌دانست چه اتفاقاتی دارد رخ می‌دھد اما با خود اندیشید بھتر است جنازه را درون ماشین بگذارم تا کسی را بیابم. اما ھمین که جنازه را درون ماشین گذاشت ماشین حرکت کرد و رفت. پیرمرد ماند و یک عالمه چراھای بی‌جواب. مدتی پیرمرد در افکارش غرق بود. ناگھان به خود آمد که حال خاتون خیلی بد است. نمی‌توانم زیاد تنھایش بگذارم و قدم‌ھایش را از روی زمین کند و به دست راه سپرد. از میان جنگل عبور می‌کرد صدای جغد بیدار و زوزوی باد در ھم پیچیده بود. پیرمرد در این فکر بود که چگونه ممکن است این چنین اتفاقی بیفتد؟ این اتفاقات را به حساب خستگی خودش گذاشت و به نزدیکی کلبه رسید. روشنایی کلبه از درش بیرون زده بود پیرمرد با خود گفت: چرا خاتون این وقت شب در را باز گذاشته است؟ آیا جایی رفته است؟ وارد کلبه که شد صدای جیغ و فریاد فضای کلبه را پر کرد انگار کسی تقاضای کمک می‌کرد. رد دست‌ھای خون‌آلود که انگار کسی از روی مقاومت روی دیوار کشیده است پیرمرد بی‌درنگ به اتاق خاتون رفت. در اتاق را که گشود اتاق را خالی و خون‌آلود دید تمام خانه را دنبالش گشت اما او را نیافت که نیافت. ابتدا گمان می‌کرد که خیالاتی شده باشد اما بعد به خود آمد که واقعیت داشته و آن جسد را ھم که کنار جاده یافته بود جنازه خاتون بوده است.

سوالات مشابه درس 6 نگارش دوازدهم

Ad image

جمع‌بندی شب امتحان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

ثبت نام

Ad image

جمع‌بندی شب امتحان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

ثبت نام

Ad image

جمع‌بندی شب امتحان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

ثبت نام