**عنوان: پسر نابغه ای که دوستان خود را مسخره میکرد**
یکی بود یکی نبود، در یک شهر کوچک پسری زندگی میکرد که همه او را به نابغگی و هوش سرشارش میشناختند. نام او آرش بود. آرش در درسها همیشه بهترین نمرات را میگرفت و معلمانش او را به عنوان مثال بارزی از یک دانشآموز موفق به دیگران معرفی میکردند. اما آرش یک عادت بد داشت: او دوستانش را به خاطر اشتباهاتشان مسخره میکرد.
در مدرسه، هرگاه یکی از همکلاسیهایش اشتباهی میکرد، آرش با خندهای بلند و نگاه تحقیرآمیز به آنها میگفت: 'چطور ممکن است این را نفهمی؟ این که خیلی ساده است!' این رفتار آرش باعث میشد که دوستانش احساس بدی کنند و از او دوری کنند.
یک روز، معلم جدیدی به مدرسه آمد. او مردی با تجربه بود و خیلی زود متوجه رفتار آرش شد. او تصمیم گرفت به آرش درس مهمی بدهد. معلم، آرش را به چالش کشید و مسئلهای پیچیدهتر از همیشه به او داد. آرش با تمام تلاش خود نتوانست مسئله را حل کند و حس کرد که چه احساسی دارد وقتی که نمیداند پاسخ چیست.
معلم لبخندی زد و به آرش گفت: 'ببین آرش، حتی تو هم ممکن است گاهی اشتباه کنی یا چیزی را نفهمی. مسخره کردن دیگران فقط باعث میشود که آنها اعتماد به نفس خود را از دست بدهند و نتوانند پیشرفت کنند.'
آرش با شرمساری سرش را پایین انداخت و در همان لحظه فهمید که چقدر رفتارش نادرست بوده است. او از معلم و دوستانش عذرخواهی کرد و تصمیم گرفت تغییر کند. از آن به بعد، آرش به جای مسخره کردن دوستانش، به آنها کمک میکرد تا مشکلاتشان را حل کنند و در درسها پیشرفت کنند.
رفتار آرش باعث شد که دوستان جدیدی پیدا کند و آنها نیز به کمک او توانستند موفق شوند. آرش یاد گرفت که احترام به دیگران و کمک به آنها، نه تنها آنها را خوشحال میکند، بلکه خودش را نیز فرد بهتری میسازد.
این گونه بود که آرش نه تنها به عنوان یک نابغه در درسها، بلکه به عنوان یک دوست خوب و مهربان شناخته شد.
تاج یادت نره