**انشای درد و دل با یک موش آزمایشگاهی*
یک روز، من تصمیم گرفتم با یک موش آزمایشگاهی که در آزمایشگاه بود، درد و دل کنم. وقتی به قفسش نزدیک شدم، او با چشمان کنجکاوش به من نگاه میکرد. دلش پر از داستانها و احساسات ناگفته بود.
به او گفتم: «چرا همیشه در قفس هستی؟» موش آزمایشگاهی جواب داد: «من هیچوقت خارج نمیشوم و فقط در این جا هستم. آزمایشها و تجربیات مختلفی روی من انجام میشود. به نظر میرسد زندگیام فقط برای تحقیق است.»
گفتم: «ولی آیا نمیخواهی آزاد باشی؟» او با نگاهی غمگین گفت: «بله، آرزو دارم که در یک باغ بزرگ بدوم و با دوستانم بازی کنم. اما اینجا، من فقط یک حیوان آزمایشگاهی هستم. زندگیام تحت کنترل دیگران است.»
ما در مورد ترسها و آرزوهایش صحبت کردیم. او از نبود آزادی و احساس تنهایی گفت. به او گفتم: «امیدوارم روزی زندگیات تغییر کند و بتوانی آزاد و خوشحال زندگی کنی.»
موش آزمایشگاهی با نگاهی امیدبخش گفت: «شاید روزی این اتفاق بیفتد. من همیشه رویای آزادی را در سر دارم.»
این درد و دل به من یادآوری کرد که هر موجودی، حتی کوچکترین آنها، آرزوها و احساسات خاصی دارند.
این بود انشای من،
تاج؟