سلام ببین خودم دارم فک میکنم الان بهت میفرستم
صبح یک روز پاییزی در حالی که گنجشک های کوچیک از درخت به درخت دیگری میپریدند گویی انگار داشتند بازی میکردند و صدایشان از بالای درختان به پایین می رسیدند من در یک نیمکتی در پارک نشسته بودم و از دور به آنها نگاه میکردم و با پاهایم برگ هارا تکان میدادم و صدای خش خشی ایجاد میشد،سرم را بالا اوردم و لحظه ای به اسمان نگاه کردم امروز ابرهاهم سیاه و زشت شده بودند. در همین حین باد شدیدی وزید و برگ ها روی زمین شروع به تکان خوردن کردند.
این باد شدید سربه هوا برگ های روی درختان را به رقص در اورد و برگ هایی که پیر شده بودند تعادلشان را از دست دادند و روی زمین افتادند. صدای گنجشکان رفته رفته از سرمای باد شدید زیاد شده بودند و دور اسمان در حال چرخیدن بودند.
وای بقیشو ذهنم نمیکشهههه تا اینجاش بنویس یکمم از خودت بنویس
لطفااا تاج بده خیلی زحمت کشیدم نوشتم برات🙂