جواب معرکه
پشت میلهها، نگاهی به بیرون
سردی فلز زندان، در دستانش نفوذ میکرد. گویی سرمای زمستان از آن دیوارهای سنگی به درون رگهایش جاری میشد. نگاهش از پنجرهی کوچک زندان به بیرون خیره شده بود. دنیایی که زمانی برای او آشنا و پر از رنگ و زندگی بود، اکنون از پشت میلههای قفس، تار و بیروح به نظر میرسید.
آه از ته دلش بیرون آمد. چقدر برای آن روزهای آزاد و بیدغدغه دلتنگ بود. روزهایی که بدون هیچ قید و بندی در خیابانها قدم میزد، با دوستانش میخندید و از زندگی لذت میبرد. اما حالا، تمام آن خاطرات فقط در ذهنش باقی مانده بود، مانند تصویری محو که با هر بار پلک زدن، رنگ و لعابش بیشتر از بین میرفت.
به آسمان نگاه کرد. پرندگان آزادانه در آن پهنهی آبی پرواز میکردند، بیخبر از قفسی که او را در خود اسیر کرده بود. حسادت در وجودش ریشه دواند. آرزو میکرد میتوانست مانند آن پرندگان، رها و بیدغدغه، در آسمان پرواز کند و طعم آزادی را دوباره بچشد.
اما میدانست که دیگر دیر شده است. اشتباه بزرگی مرتکب شده بود و باید تاوان آن را پس میداد. هر روز که میگذشت، امید در دلش کمرنگتر میشد و تاریکی یأس بر روحش سایه میانداخت.
ناگهان، نگاهش به کودکی افتاد که در حیاط زندان بازی میکرد. خندههای بیدغدغهی او، مثل نغمهای دلنشین در گوشش طنین انداز شد. در آن لحظه، جرقهای از امید در دلش روشن شد.
با خود فکر کرد که باید قوی باشد. برای آن کودک، برای آیندهای که شاید هنوز برایش وجود داشت، باید امیدش را از دست نمیداد.
از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت. دوباره به بیرون خیره شد، اما این بار نگاهش متفاوت بود. دیگر آن تاریکی و یأس را در دنیا نمیدید. گویی با دیدن آن کودک، دوباره طعم زندگی را چشیده بود.
میدانست که راه سختی در پیش دارد، اما مصمم بود که از آن قفس رها شود و دوباره طعم آزادی را بچشد.
در آن لحظه، نوری از امید در دلش روشن شد، نوری که تاریکی زندان را به روشنی روز مبدل میکرد.
👑ࡅ߳ߊܥܼܢ ࡅ࡙ߊܥࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߭ܝܘ👑