از هوش مصنوعیه امیدوارم به دردت بخوره
عروسک من، لیلی، هنوز هم کنار تختم نشسته است؛ درست مثل همان روزی که وقتی پنج ساله بودم، هدیه گرفتمش. او یک عروسک با موهای طلایی و لباس صورتی است، شاید ساده و کوچک، اما برای من دنیایی از خاطره است.
وقتی بچه بودم، لیلی بهترین همبازیام بود. ساعتها با او حرف میزدم، لباسهایش را عوض میکردم و خیال میکردم که او واقعاً زنده است. یادم میآید وقتی ناراحت میشدم، او را در آغوش میگرفتم و با او درد دل میکردم. لیلی همیشه آرامش عجیبی به من میداد، حتی اگر هیچوقت جواب حرفهایم را نمیداد!
حالا که ۱۶ سالهام، شاید خیلیها بگویند عروسکها برای بچهها هستند، اما من نمیتوانم از لیلی جدا شوم. هر بار که نگاهش میکنم، خاطرات کودکیام زنده میشود؛ روزهایی که بدون دغدغه و ساده میگذشت. هنوز هم گاهی اوقات وقتی از چیزی ناراحت میشوم، نگاه کردن به او یادم میآورد که چقدر دنیای کودکی زیبا و بیریا بود.
لیلی برای من فقط یک عروسک نیست. او بخشی از زندگی و خاطراتم است. شاید دیگر با او بازی نکنم، اما مطمئنم همیشه جای خودش را در قلبم و در گوشهای از اتاقم خواهد داشت. او مثل پلی است که من را به روزهای بیخیالی و شادیهای کودکیام وصل میکند.