جواب معرکه
تصویر پایینی
می دونستین لزوما دروازه شهر فقط برای قصه ها نیست ؟! یک روستا در یزد بود اما درونش به اندازه یک شهر زیبا و هر طرفش ماجراهایی داشت . در اینجا همیشه روز بود و همیشه شادی وجود داشت . خانه ها و بام ها های خانت ها هم مثل مردم اون روستا باهم صمیمی و پیوسته و نزدیک بودند . اسمش شهر افتابی بود ولی از ان روز به بعد دیگر افتاب را به خودش ندید . حال و هوایش سرد است، اما زمستان نیست ، گویا این سردی از این مردمان است زیرا می گویند که دیگر باهم خوب نیستند . درواره ی این شهر خیلی وقت است که بسته شده ، زمانی بود که افراد رهگذر از این نردبان رفت و آمد می کردند . زمانی این شهر افتابی از نور خورشید محروم شد که دقیقا یک برج روبه روی خورشید ساخته شد . به طوری کلی انگار خانه ها سوار هم بودند ... نمیدانم خانه ی زیرین اسیب میبیند یا نه !! دیگر روستا نیست ، دورتا دور آن روستا پر از ساختمان های بلند و تیره است زیرا آن خانه ی روستایی گذشته .. توسط آنان اسیر شده .. میگویند به زودی آن هم خراب و یکی از آن ساختمان ها می شود ، حال بگه های امروزی خیال میکنند یک خانه ی ترسناک است . که مردمانش کشته شدند و روح هایشان در این اطراف پرسه می زنند . اما نمیدانند که مردمانش به دلیل نبودن امکانات آنجا را ترک کردند و در گذشته چه شادی هایی و چه خاطره هایی را آنجا رها کرده اند . میگویند هیچ چیز زیاد عمر نمیکند و ابدی نیست ... فکر کنم عمر آن خانه هم همین قدر کوتاه بود ... ای روستای بیچاره!!
خودم نوشتمش و برای بهتر خوانده شدن برات تایپش کردم ... پس تاج یادت نره ☆