روزهایی بود که ظهر زیر آفتاب نیمه تابستان در خاک نرم و مرطوب ریشههایم را پیچیده بودم و برگهایم را برای اهدای سایه به عابران گسترده. چه زیبا بود زمزمهی باد با شاخههایم و چه دلنشین بود خرامیدن پرندگان بر لابهلای برگهایم. اما روزی رسید که صدایی خشن و برنده، آرامشم را به یکباره پاره کرد. زمزمهها جای خود را به فریادهای بیرمق من دادند و تیزی دندانههای اره بر پوستم فرو رفت. بغض گلوگیرم را در خود خفه کردم و با هر بریده، کمی از حیاتم را از دست دادم. آری، من اکنون به میز و نیمکتی تبدیل شده ام که دیگر نه ریشه دارم و نه برگ. اما حال، دانش آموزان بر روی من کتابهای خود را میگشایند، و با هر صفحه و هر کلمه به دنبال دانش و آموزشاند. شاید دیگر شاخهها و برگهایم با باد سخن نگویند، لیکن قلمهها و افکار بر روی سطح من حک میشوند و به نحوی دیگر، حیاتی نو به من بخشیده شده است. در هر خط و در هر کلمه، من همچنان زندگی میکنم و به جهانی جدید پا گذاشتهام؛ جهانی از دانش و فهم که در آن نسلهای آینده شکل میگیرند.