جواب معرکه
مردی فقیر بود که جز خری باربر چیزی نداشت. هر روز به جنگل میرفت و هیزم بار خر میکرد و میآورد. همسایه ثروتمندش از پنجره میدید که چگونه مرد فقیر هر روز هیزم حمل میکند. روزی از او پرسید:
– میبینم که هر روز هیزم میآوری. هیزمها را چند میفروشی و خانوادهات چند نفر است؟
– در مقابل هیزم ده سکه میگیرم و با این پول نان و خوراکیهای دیگر میخرم و شش نفر هم عائله دارم.
مرد ثروتمند پولی به او داد و گفت این صد سکه را بگیر و دیگر هر روز به هیزمکشی نرو. دلم به حالت میسوزد.
مرد فقیر صد سکه را گرفت و برد به زنش داد و گفت:
– این صد سکه را به من دادند و ده روز به جنگل نمیروم.
دو روز گذشت و روز سوم مرد از زنش پرسید چرا امروز چیزی نخریدی؟
– پولی نداریم!
مرد با تعجب گفت چطور پول نداری؟ مگر همین دو روز پیش صد سکه به تو ندادم؟ اما زنش گفت پولی نداریم. مرد فقیر دید که چارهای نیست. خر را برداشت و به طرف جنگل پی هیزم رفت. مرد همسایه که کنار دخترش ایستادهبود، دید که مرد فقیر به سمت جنگل میرود. با صدای بلند به او گفت:
مگر قرار نبود به هیزم کشی نروی؟
مرد فقیر پاسخ داد پولم تمام شد!
دختر همسایه به پدرش گفت:
– گناهی ندارد، زنش خانهداری بلد نیست که پولش تمام شده.
مرد ثروتمند با بدخلقی به دخترش گفت اگر مرد بیکار باشد و نداند با پولش چکار کند، زن چه کاری از دستش برمیآید؟ سپس مرد فقیر را صدا زد و به او گفت دخترم را به همسریات درمیآورم تا ببینم خانهات را چطور اداره خواهد کرد.
دختر گفت: پدر حالا که تو با من اینچنین رفتار کردی، کاری خواهم کرد که خودت آب به دست این مرد فقیر بریزی.
مرد دختر را به خانهاش برد و زن اولش را طلاق داد. دختر مرد ثروتمند زن عاقلی بود و با دوختن و بافتن و فروختن وسیلهها در عرض شش ماه کاری کرد که کلبه مرد فقیر به خانهی بزرگی تبدیل شد.
بعد از یک سال روزی زن به شوهرش گفت به نزد پدرم برو و به خانه ما دعوتش کن و شوهر نیز چنین کرد.
مرد ثروتمند به خانه دخترش رفت و دید خانهاش بسیار مجلل است و غذاهای فراوانی روی سفره است. همه از غذاها خوردند و سیر شدند و سپس آفتابه لگن آوردند تا مهمانان دستانشان را بشویند. مرد فقیر که حالا بسیار ثروتمند شدهبود خواست روی دست مرد همسایه آب بریزد اما مرد ثروتمند راضی نبود و با اصرار قانع شد. سپس او رو به دامادش کرد و گفت حالا که تو روی دستم آب ریختی، من هم باید آب بریزم تا دستت را بشویی، آخر تو از من پولدارتری. در آن لحظه دخترش وارد اتاق شد و به پدرش گفت پدر جان نگفتم کاری خواهم کرد که به دستان این مرد آب بریزی؟
پدرش اعتراف کرد و گفت آره دختر جان! حق با تو بود. معلوم شد تو از من عاقلتری