سلام.
انشا: یک روز برفی
چشمهایم را که باز کردم، پنجرهی اتاق پر از نور سفید بود؛ انگار خورشید هم پشت لباسهای برفی پنهان شده بود. با هیجان از جا پریدم و به بیرون نگاه کردم. همه چیز سفید، آرام و زیبا بود… پشتبامها، درختها، خیابانها، حتی صدای پرندهها هم به نظر میرسید از سرما یخ زده باشد.مامان با لبخند گفت: «لباس گرم بپوش، بیرون نرو که سرما میخوری!»
اما مگر میشد جلوی وسوسهی آدم برفی درست کردن را گرفت؟ 😄
در حالی که چکمههای بزرگم را پوشیده بودم، به حیاط رفتم. هوای سرد گونههایم را سرخ کرد، اما گرمای شادی در دلم بیشتر بود. با برف نرم و سبک، گلوله درست کردم و کمکم یک آدم برفی ساختم. دو دکمه بهجایش چشم گذاشتم و هویج کوچکی هم برای دماغش.صدای خندهی بچههای محله از کوچه میآمد، و من هم به آنها پیوستم. برفبازی شروع شد! گلولههای سفید مثل ستارههای کوچک در هوا میچرخیدند و همه خندان بودند.
وقتی شب شد، از پنجره دوباره نگاه کردم. زمین و آسمان، هر دو سفید شده بودند. سکوت خاصی در دنیا افتاده بود… انگار برف آمده بود تا همه چیز را پاک و تازه کند.
با خودم گفتم: «ای کاش همیشه کمی از این آرامش برفی در دل آدمها بماند.»
نتیجه گیری:آری، روز برفی یک هدیه زمستانی بود. هدیهای که نه تنها زیبایی را به چشمها هدیه داد، بلکه یادآوری کرد که گاهی لازم است همه چیز متوقف شود تا بتوانیم در سکوت، از سادگیها لذت ببریم و گرمای دوستی و بازی را در آغوش سردترین روز سال حس کنیم. این روز سفید، تا سالها در صندوقچهی خاطراتم، گرم و درخشان باقی خواهد ماند.
معرکهههههههه یادت نره عصیصم😂🎀