باصدای ملکوتی اذان وجودم پرکشیدوبه آسمان پیوست با تمام وجودم غرق در صدای اذان بودکلماتی که بر زبان موذن جاری میشدهمچورودی از آب خنک برتنم می نشست آرامش پیدا میکردم ودرگودال عمیق زیبای ذهنم بیش ازپیش فرومیرفتم چشمانم را بستم وتک تک کلمات راباصدای آرام تکرارمیکردم احساس کردم دوبال دارم باهرباربال زدن به سرزمین کلمات ملکوتی نزدیک ترمیشدم بال زدم وبال زدم تابه مقصدرسیدم کلمات رامیدیدم که چگونه مانند گل هازیباینددوست داشتم آن هارادرآغوش بکشم بال هایم را بازکردن وآنهارادرمیان بال هایم اسیرکردم وبرهرکلمه بوسه زدم ناگهان باصدای مادر از رویابیرون جستم وبه طرف حیاط برای وضورفتم