مردی در شهری زندگی می کرد. او که به بی خردی شهره بود در تمامی کارهایش عیب و علتی وجود داشت. بارها نزد ستوربانان رفته بود و از آنها طلب کمک کرده بود و خواسته بود تا به او حریربافی بیاموزند غافل از این که آنها روش تربیت اسبها و چارپایان را میدانند نه بافتن پارچه لطیف و نرمی چون حریر را؛ و از این قسم کارهایی که باعث شده بود در آن شهر به بی عقلی مشهور شود مرد روزی دچار چشم درد شد و به جای آن که پیش پزشک برود پیش دام پزشک رفت و از او کمک خواست. دام پزشک هم داروی مخصوص چشم چارپایان را در چشم او ریخت و همین باعث شد که او کور شود. مرد نادان پیش قاضی شهر رفت و شکایت کرد که ای قاضی این مرد باعث کوری چشم من شده است. در ابتدا فقط چشمانم درد میکرد اما حالا دیگر هیچ جایی را نمیبینم قاضی هم بعد از بررسی شکایت او گفت «دامپزشک بیگناه است تو اگر خر نبودی که برای درمان درد چشمت پیش دام پزشک نمیرفتی
زحمت کشیدم تاج منو بده🥹