مقدمه: «ادعونی استجب لکم»، بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را.
بدنه:(بهتره به صورت ادبی درش بیاری.)
فردی بود که از روی سادهلوحی و اینکه شنیده بود خدا روزیسونه، این فکر به مغزش خطور کرد که بره و گوشه مسجدی بشینه و عبادت کنه و از خدا روزیاش رو بگیره. از همین رو، یه روز از صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد و وقت نهاری از خدا طلب غذا کرد، اما خب خبری از روزی و قوت نشد. باز به دعای خود ادامه داد تا وقت شام رسید و دوباره از خدا طلب خوراکی خوشمزه کرد. اما باز هم بینتیجه بود. در گوشهای از مسجد با حالی نزار و گرفته کز کرد و نشست منتظر.
چند ساعتی گذشت و پیرمردی به مسجد اومد و پس از راز و نیاز با خدا، سفرهای پهن کرد و مشغول خوردن غذا شد. مرد سادهلوح که دید غذای پیرمرد به نیمه رسیده و عنقریبه که بقیه آن را هم تمام کنه و او باز هم گرسنه بمونه و سر بر بالین بگذاره، ناگهان از این فکر سرفهای کرد و پیرمرد دانا فهمید و صدا را شنید و گفت: هرکه هستی بفرما.
مرد بیچاره که از گرسنگی لرزه با اندامش افتاده بود، پیش اومد و دلی از عزا درآورد و ماجرا را تعریف کرد. پیرمرد گفت: فکر کن اگه سرفه نمیکردی، م