**خواننده و سنگ عظیم**
روزی روزگاری، در دهکدهای کوچک، فردی به نام الکس وجود داشت که علاقهی بینظیری به کتاب خواندن داشت. هر لحظهای که میتوانست، غرق در صفحات یک ماجراجویی جدید میشد. یک بعدازظهر آفتابی، الکس تصمیم گرفت کتاب مورد علاقهاش را بردارد و زیر درخت بلوط قدیمی در حومهی دهکده بخواند.
وقتی که او نشسته و شروع به خواندن کرد، متوجه شد که یک سنگ بزرگ جلوی دیدش به سمت چراگاه زیبا را مسدود کرده است. انگار که سنگ از هیچ جا آمده و به مانعی بین او و زیباییهای جهان اطرافش تبدیل شده بود. به جای اینکه احساس ناامیدی کند، الکس با لبخندی کوچک به خواندن ادامه داد. داستان خیلی جذابتر از آن بود که یک سنگ بتواند تمرکزش را به هم بزند.
ساعاتی گذشت و با شروع غروب خورشید، اتفاقی جادویی رخ داد. سنگ عظیم که عزم الکس برای خواندن کتابش را حس کرده بود، شروع به لرزیدن کرد. آهسته آهسته، سنگ شروع به حرکت کرد، انگار که با نیرویی نامرئی به آرامی جابهجا میشد. الکس، همچنان غرق در کتابش، از این اتفاق شگفتانگیز که جلوی چشمانش در حال وقوع بود، بیخبر بود.
تا زمانی که آخرین پرتوهای خورشید افق را بوسیدند، سنگ به طور کامل دور شد و چراگاه زیبا در تمام جلالش نمایان شد. الکس سرانجام از کتابش سر بلند کرد و متوجه چشمانداز باز شد که پیش رویش قرار داشت. او کتابش را با رضایتی عمیق بست و فهمید که گاهی اوقات، غیرمنتظرهترین موانع را میتوان با صبر و پایداری پشت سر گذاشت.