روزگارای قدیم دختری بود یک دختر بسیار شجاعانه بود که از حق خود دفاع می کرد آن دختر روسی زیر درخت سیب لبخند نوباوران خودش بود رویایی شگفت انگیزی داشت داشت میدید که همه با هم یار مهربان هستند ناگهان ملکه ترس را دید که آن خیلی خوش ندارم این رفتار میکرد همه از ترس او نگران بودند من از ترس و نگرانی دست در جیب هایم کردم که ناگهان دیدم چیزی در جیبم هست درسته یک داروی مهربانی در جیب من بود به سرعت بطری آب را برداشتم و به همراه داروی مهربانی به ملکه ترسناک آدم من که ترس با تعجب خورد و ملکه مهربانی شد همه دیگر از آن میترسند بلکه همه دوست یار مهربانی هم بودند به سرم خورد و با خنده و خوشحالی از رویای شکفت انگیز بیدار شدم و داستان را برای مادرم تعریف کردم پایان. معلکه کن♥🤩