پدر بزرگم یکی از مهربان ترین پدر بزرگ های دنیاست، زمانی که به دیدارش می روم قشنگ ترین واژه ها را کنار هم می چیند تا به من بفهماند که چقدر دوستم دارد.
او بیرون از شهر و در یک روستا ساکن است و لذت بخش ترین لحظه های کنار او بودن مربوط به دقایقی ست که با هم به باغ می رویم و میوه می چینیم و یا در پاییز و زمستان او که می داند من عاشق این فصل ها هستم برای دیدن طبیعت پاییزی و زمستانی با من هم قدم می شود و به ژست های من هنگام عکاسی می خندد و گاهی نیز با درآوردن ادای من سر به سرم می گذارد.
در بهار اولین چاقاله بادام ها و گوجه سبز ها را او به دستم می رساند و من با دیدن شان آن چنان ذوق زده می شوم که پدر بزرگ را در آغوش می گیرم و از او تشکر می کنم و در تابستان ها که به دیدنش می روم او با کلاهی بر سر که موهای سپیدش را پوشانده مشغول کار کشاورزی و چیدن میوه هاست و من که عاشق نوبرانه های باغ پدر بزرگ هستم سبدی در دست می گیرم و به کمک اش می روم و او با مهربانی به رویم لبخند می زند.
پدر بزرگ عاشق فرزندان و نوه هایش است، او همیشه با لبخندی از ما استقبال می کند و هر از فرصتی برای نشان دادن عشق و علاقه ای که به ما دارد استفاده می کند، من خشم او را کم تر زمانی دیده ام و آن هم بسیار کوتاه و یکی از خوشبختی های ما داشتن اوست.
او همیشه در حال کار است و من گاهی می شنوم که از کمر درد گله می کند در آن لحظه ها آرزو می کنم کاش محل زندگی مان نزدیک تر بود و ما می توانستیم بیش تر کمک اش کنیم و بیش تر در کنارش باشیم.
از خداوند مهربان برای پدربزرگ مهربانم سلامتی و اتفاق های خوب می خواهم و دوست دارم او را همیشه همان طور سالم و با نشاط و با لبخندی که همیشه بر لب دارد ببینم.