ببین اخرش ک گفتم:
گویی رگ های عصبی مغزم می خواستند سرمای آن را بگیرند تا به قلب ام برساند، بی خبر از اینکه قلب من از نیمکت سرد تر بود.
جریان به نیمکت برگشت،تنها نبود...
به نیمکتی پیوسته بود که میتوانست امثال خود را در آغوشش جای دهد...
اینو خیلیا مفهوم اصلیشو نفهمیدن پس بزار برات شفاف سازی کنم:)
این وقتی سرشو میزاره رو نیمکت چون خودش از زندگی نا امید شده بوده و قلبش به اصطلاح سرد شده بوده، همون سرما و دلتنگی و کمبودو تو سرمای نیمکت میبینه، و برای اینکه دردای اون نیمکتو ب خودش جذب کنه ک هم دیگه نیمکت اونطور نباشه هم سرماشو دوست داشته،میخواسته سرما یا همون درد هل و رنج هاشو مال خودش کنه..
ولی نوشتم ک سرمای نیمکت بیشتر بود،یعنی دردای جمع شده تو نیمکت بیشتر بوده و از توان اون خارج بوده پس تصمیم میگیره دردای خودش رو به نیمکت بده...
وقتی اینکارو میکنه میبینه قلب های گرفتار و سرد دیگه ای هم هستن ک صاحباشون اونا رو اینجا گذاشته و در واقع اون نیمکت محلی برای گرد هم درومدن قلب هایی پر دردن...
از قبل اشاره کردم ک قلبش دیگع فقط سرده و هیچ حسی نداره
پس وقتی همون سرما رو به نیمکت بده، دیگه قلبش نمیتپه و میمیره:)