پیرزنی به تازگی به روستایی باصفا با مردمانی خون گرم در مازندران مهاجرت کرده بود که به دلیل چهره مهربان و اخلاق خوبی که داشت زود در دل اهالی روستا جا باز کرد اهالی روستا خیلی آن پیرزن را دوست داشتند و به او بی بی میگفتند.
در روزی از روزها بی بی مشغول پختن کشک بادمجان بود هنگامی که اماده شد .علی همسایه بی بی روستا بوی غذا را که شنید از خانه بیرون آمد وقتی فهمید از خانه بی بی است به آنجا رفت و از بی بی خواست کمی از کشک بادمجان را به او دهد.علی وقتی اولین قاشق را خورد به قدری خوشمزه بود که زود زود همه را خورد .علی پیش همه اهالی روستا تعریف کشک بادمجان بی بی را کرد به طوری روزی همه در صف ایستاده بودند که از بی بی کشک بادمجان بخرند .
روزها پشت سر هم می گذشت و مردم به غذاهای بی بی عادت کرده بودند تا اینکه روزی متوجه شدند که غذا ها شور است اوایل چیزی نمی گفتند تا بی بی ناراحت نشود اما یک روز به او گفتند بی بی ما غذا های شما را خیلی دوست داریم اما کمی شور است در آن کمتر نمک بریز بی بی قبول کرد و گفت از فردا کمتر نمک در غذا می ریزم اما فردا باز همان آش و همان کاسه بود مردم که دیدند بی بی به ح