جواب معرکه
داستان سکه طلا در مورد یه پیرزن خیّری بوده که هر وقت میرفته خونه یک نفر که درمانش کنه یه سکه ی طلا هم بش میداده
یه شب یه دزدی از لای درختا میبینه چراغ به خونه روشنه
وقتی به کلبه رسید دید پیرزنی پشت میز نشسته و سکه های طلا تو دستشه
فرداش دنبال پیرزن راه میفته ببینه که کجا میره
غروب که میشه هوا بارونی میشه
پیرزن میاد خونه با خودش میگه که میخواد بارون بیاد سقف کلبه ام هم سوراخه
میبینه که دزده تو خونش نشسته دزد میگه پیدات کردم طلاها کجاست؟
همون لحظه یه دختر بچه میاد و میگه که حال مادرم بده خواهش میکنم کمکش کن
دزده هم میگه که تو برو من خونتو تعمیر میکنم