جواب معرکه
روزی از روزها، مردی در شهری کوچک زندگی میکرد که چشمش به شدت درد گرفته بود. از درد زیاد نمیتوانست درست ببیند و پلکهایش هم قرمز و متورم شده بود.
چون پول زیادی نداشت و نمیخواست به پزشک مخصوص انسانها برود، تصمیم گرفت به سراغ دامپزشکی برود که در همان محله کار میکرد. او با خودش گفت:
«بالاخره دامپزشک هم دکتر است دیگر! فرقی نمیکند انسان باشد یا حیوان.»
وقتی نزد بیطار (دامپزشک) رفت، بیطار نگاهی به او کرد و گفت:
«من فقط حیوانات را درمان میکنم، اما اگر اصرار داری، همان دارویی را که برای اسبها و شترها میزنم، در چشمت میریزم.»
مرد که از درد به ستوه آمده بود، گفت: «عیبی ندارد، فقط کاری کن دردم تمام شود!»
بیطار همان داروی تند و قوی مخصوص حیوانات را در چشم او ریخت. لحظهای بعد، چشم مرد به سوزش افتاد و دردش چند برابر شد. تا خواست چیزی بگوید، دید دیگر هیچ چیز نمیبیند!
او فریاد زد و از مردم کمک خواست. مردم جمع شدند و او را به قاضی شهر بردند تا شکایت کند.
قاضی با دقت به سخنان هر دو گوش داد. بعد از کمی فکر کردن، لبخندی زد و گفت:
«این مرد خودش باعث این اتفاق شده است! مگر عقل نداشتی که برای درمان چشمت پیش دامپزشک بروی؟ بیطار برای حیوانات است، نه انسانها! اگر خر نبودی، پیش بیطار نمیرفتی!»
همهی حاضران در دادگاه از سخن قاضی خندیدند، اما مرد عبرت بزرگی گرفت. از آن روز فهمید که برای هر کاری باید نزد متخصص همان کار رفت، چون نادانی میتواند گاهی بدتر از خود درد باشد.