دوباره آمده اسـت. هر سال همین روزها می آید. در نمی زند. همه ی درها برای او باز اسـت. همه ی منتظر او هستند. او و نخستین شبش. بله! این زمستان اسـت کـه آمده اسـت. ننه سرما کولهبار پر از برف و باران را روی دوشش میگذارد و از نمیدانم کجا؟ شاید از پشت کوهها یا شاید هم از بال هوا یکدفعه خودش را وسط میاندازد. طبیعت کـه رنگارنگی پاییز رابه چشم دیده اسـت، از این همه ی سرما بخود میلرزد.
درختان از ترس تک و توک برگ نارنجی و زرد خورد را روی زمین میریزند. رودخانه کـه تا چند روز پیش جاری بودو برای خودش خوش خوشان آواز می خواند، یکدفعه از جنبش می ایستد و حرکتش کند و خیلی آهسته می شود. گاهی روی آب و گاهی تا عمق چند سانتیمتری یخ میزند. آسمان آبی چـه بگوید؟
زمستان آن قدر ابرهای سفید و سیاه دارد و آنها را اینطرف و آن طرف پخششان می کند کـه آسمان نمیتواند زیبایی آبی خودش رابه چشم آدمها برساند. آدمها هم از این ندیدن آبی آسمان دلگیر می شوند. بعضی گیاهان علفی کـه سن و سال کمتری دارند، خشک می شوند. در این میان ایستادگی درختهاي چند ساله زیباست. محکم و راست می ایستند.
اجازه میدهند زمستان برف ببارد و باد بوزد اما آنها همان گونه محکم برجای هستند. زمستان خسیس نیست آیا؟ حیوانات زمستان کـه می شود برای سیر کردن خودشان چقدر باید سختی بکشند. مورچهها هم کـه اصلاً خودشان را از دید زمستان مخفی میکنند. بنظر مـن اینهایي کـه از زمستان می ترسند یا از زمستان متنفر هستند، هیچکدام زمستان را خوب نشناختهاند.
بـه ظاهر سرد و خشن اسـت اما او در گوش درختان و طبیعت لالایی می خواند تا بـه خواب روند و بهاران با انرژی از خواب بیدار شوند. مگر بدون یک خواب حسابی میتوان بـه جنب و جوش بهاری رسید؟ این کـه زمستان چگونه باشد، بـه نگاه مـا بستگی دارد. بـه زمستان زیبا نگاه کنیم.