سلام عزیزم
انشا های خودم هستش و از اینترنت و گوکل نیست💖
اینه
نور خورشید مثل همیشه چشمانم را اذیت کرد مادر دختر کوچولو بود پرده ها را کنار زده بود انعکاس نور خورشید در من اتاق را روشن کرده بود دختر کوچولو مثل همیشه در خواب عمیق خود بود نگاهی به اطراف کردم ناگهان صدایی شنیدم مادر و پدر دختر کوچولو داشتند در باره ی عوض کردن خانه حرف میزدند استرس به جانم افتاده بود نکنه مرا بشکنند یا دور بندازند با به فرد دیگری بدهند ناراحت و غمگین شدم که دختر کو چولو بیدار شد پشت میز ایستاد و به من نگاه میکرد شروع کرد به شانه زدن موهایش و لبخند میزد بعد که کارش تمام شد و رفت صدای تمام وسایل اتاق خواب در امد که چه میشود ناگهان دختر کو چولو با گریه وارد اتاق شد و گفت من وسایلم را دوست دارم و انها را به کسی نمیدهم همه نگاه محبت امیزی به دختر کوچولو کردند و اینطور شد که ما به خانه جدید رفتیم😁🤍