جواب معرکه
به یاد میآورم که پارسال زمستان بود و چند روز برفی را پشت سر میگذاشتیم. خیابانها سفید پوش شده و بعضی قسمتها نیز یخ زده بود. من وسوسه شده بودم که در بخشهای یخ زده خیابان سرسره بازی کنم، اما لبوفروشی که با چرخ دستی خود آرام آرام جلو میرفت، توجهم را بیشتر جلب کرد.
بندهای بدنه (متن نوشته)
سریع جیبهایم را بررسی کردم که ببینم آیا به اندازه کافی پول همراه خود دارم یا خیر؟ خوشبختانه پول تو جیبی که صبح از پدرم گرفته بودم، هنوز بود و آن روز از بوفه مدرسه خرید نکرده بودم. شروع کردم به دویدن میان برفها تا خودم را هر چه زودتر به لبوفروش برسانم. در حالی که میدویدم، فشار کفشهایم روی برفها، تکههایی از آنها را به اطراف پرتاب میکرد.
به لبو فروش رسیدم و از او خواستم که یک لبوی داغ به من بدهد. او نیز یک لبو که حرارت از آن بلند میشد، برداشت و در کاغذی گذاشته و به من داد. با گرفتن لبو، در دستانم احساس کمی سوزش کردم. میدانستم که خود لبو هم فوق العاده داغ است و برای خوردن آن باید کمی صبر کنم. اما طاقت نداشتم و گاز اول را به لبوی ارغوانی رنگ و داغ زدم.
لب و زبانم سوخت، اما فوق العاده شیرین و خوشمزه بود. حرارتی که از بافت داخل آن بلند میشد، در آن هوای سرد و برفی کاملا به چشم میآمد. گاز دوم و سوم و … . من میسوختم و به خوردن لبوی خوشمزه و خوش طعم ادامه میدادم. گرمای آن، وجودم را گرم کرده بود و دیگر احساس سرما نمیکردم. یک لبوی کامل، برای من کافی بود و با خوردن تمام آن، احساس سیری کامل داشتم.
بند نتیجه گیری (جمع بندی)
با تمام شدن لبو، کاغذ آن را داخل اولین سطل زبالهای که دیدم انداختم و به راه خود به سمت منزل ادامه دادم. احساس انرژی زیادی داشتم و در فرصتی که تا منزل مانده بود، پروژه سرسره بازی روی برفهای یخ زده را اجرایی کردم. این یکی از شیرینترین خاطرات گرم زمستانی من است.
اصلا نخوندمش فقط کپی کردم😐😂
معرکمو بدع برم