روزی روزگاری، در دل جنگلهای سبز و سرسبز، اژدهایی به نام 'اژدر' زندگی میکرد. او عاشق شنیدن داستانهای هفت خان رستم بود و هر روز با یک جادوگر، این داستانها را تماشا میکرد. یکی از روزها، جادوگر به اژدر گفت: 'بیا من را به هفت خان ببر تا نیروهای اهریمنی را با هم شکست دهیم!'
اژدر با خوشحالی بر روی رخش، اسب قهرمان رستم، سوار شد و به سمت هفت خان رفت. در همان حین، داور مسابقات از دور دید و برانگیخت که این دو مخلوق عجیبی هستند، پس به آنها گفت: 'جواب این مرحله را بدهید و از اهریمنها بگذرید تا به قهرمانی برسید!'
اژدر و رخش با همدیگر راز و نیاز کردند و به قدرت دوستی و همکاری پی بردند. روزهای بعدی، با خنده و ترفندهای مضحک، به نبرد با نیروهای اهریمنی پرداختند. سرانجام، با عنایت به عشق و دوستی، آنها بر نیروهای اهریمنی پیروز شدند و داستانشان به افسانهها پیوست.
و اینگونه بود که اژدر و رخش، مشهورترین قهرمانان جنگل شدند!
معرکه یادت نره دوست عزیز🤍♥