* سفر به دنیای جادویی*
یک روز عادی، وقتی که در اتاقم نشسته بودم و به کتابهای داستانم نگاه میکردم، ناگهان متوجه یک کتاب قدیمی و خاک گرفته شدم که در گوشهای از قفسه قرار داشت. کنجکاو شدم و آن را برداشتم. جلد کتاب با تصاویری از موجودات عجیب و غریب و مناظر زیبا تزئین شده بود. وقتی آن را باز کردم، ناگهان نور درخشانی از آن ساطع شد و من به داخل کتاب کشیده شدم!
وقتی به هوش آمدم، در یک دنیای جادویی قرار داشتم. درختان با برگهای رنگین و گلهای درخشان در اطرافم بودند. پرندگان با صدای شیرین آواز میخواندند و موجودات عجیبی مانند پریها و جادوگران در حال پرواز بودند. احساس میکردم که در یک رویا هستم.
در این دنیا، هر چیزی ممکن بود. من با یک پری به نام 'لیلا' آشنا شدم که به من گفت که اینجا سرزمین جادو است و هر کسی میتواند آرزوهایش را برآورده کند. من آرزو کردم که بتوانم پرواز کنم و ناگهان احساس کردم که بالهای بزرگ و رنگارنگی دارم. با لیلا پرواز کردیم و از بالای کوهها و دریاچههای جادویی عبور کردیم.
در این سفر، با موجودات مختلفی ملاقات کردم. یک جادوگر مهربان به من یاد داد که چگونه جادو کنم و یک اژدهای دوستداشتنی به من نشان داد که چگونه با آتش بازی کنم. هر لحظه در این دنیا برایم شگفتانگیز بود و من از هر ثانیهاش لذت میبردم.
اما بعد از مدتی، احساس کردم که باید به خانه برگردم. لیلا به من گفت که برای بازگشت، باید یک آرزو کنم. من آرزو کردم که همیشه به یاد این سفر جادویی باشم و ناگهان دوباره در اتاقم بیدار شدم. کتاب هنوز در دستم بود و من با لبخند به آن نگاه کردم.
این سفر به من یاد داد که دنیای خیالی میتواند به اندازه دنیای واقعی زیبا و شگفتانگیز باشد. هر بار که به آن کتاب نگاه میکنم، یاد آن روز جادویی و دوستیهایی که در آنجا پیدا کردم، میافتم.