زمان عصر جاهلیت بود اکثر مردم بیکار بودند ولی عده ای هم تلاش و کار می کردند
خانواده ای در ان زمان زندگی می کرد تقریبا به خط فقر نزدیک بودند روزی مرد این خانواده از خواب که برخواست با پسرش محمد صحبت کرد تا پول در بیاورد محمد گفت بهتر است کمی گاو و گوسفند پرورش بدهیم ولی پدرش گفت ولی من دیروز پیراهنی را دست مردی دیدم که در استینش از سنگ های زمرد و یاقوت بود و وارد خانه شد امروز قرار است بروم و بدزدم پسرش تعجب کرد و گفت ولی پدر....
درش اماده شد و لباس هایش را پوشید تقریبا ساعت هفت نیم بود زمانی که مردم برای گرفتن پول خودشان به
کنار ساختمان دولت میرفتند مرد اهسته و یواش یواشوارد خانه شد و پیراهن را برداشت و به سمت خانه امد
وارد خانه شد پسرش را صدا زد محمد پسرم !!! بله پدر همان پیراهن زیبا این را بگیر و به بازار ببر و بفروش او گفت ولی....
پدرش گفت ولی نداریم برو
او به بازار رفت و دید دو پسر بزرگ جثه امدند و از دست او پیراهن را دزدیدند او سر افکنده به خانه امد پدرش با خوشحالی از اوامد و پرسید چند فروختی ؟محمد پرسید
مگر شما چند خریده بودی ؟من !مفت من هم مفت فروختم
بار کج به منزل نرسد