مقدمه : ما وقتی که بچه بودیم و کفش بزرگترهایمان را می پوشیدیم و آرزو می کردیم بزرگ شویم، ولی بچه بودیم و فکرمان به اندازه پاهایمان کوچک بود و بزرگ شدیم و آن کفش ها اندازه پای ما شد، اما خیلی چیز ها برایمان کوچک شد.
بند اول تنه : ما خردسال بودیم و از مشکلات چیزی نمی فهمیدیم. کم کم فهمیدیم که چقدر اشتباه می کردیم. وقتی که بزرگ می شویم ، آرزو می کنم کاش بچه بودیم و به فکر پوشیدن کفش های بزرگترها و احساس بزرگ بودن می کردیم.
بند دوم تنه : ما با گذشت زمان بزرگ شدیم و اکنون در حسرت همان کودکی و کفش های روی پای خود هستیم که هیچ غم و اندوه دنیا را نمی شناختیم و گویی دنیای بهشتی بود که ما با همان افکار بچگانه خود غرق در شادمانی آن دوران بودیم.
نتیجه گیری : ما بزرگ شدیم و تنها چیزی که با ما بزرگ شد کفش هایمان هستند، اگر قدر عمرمان را می دانستیم هرگز از کفش بند دار استفاده نمی کردیم.