معرکه یادت نره
نیمه شب بود، یک نیمه شب سهمگین؛ در این نیمه شب حال دلم خوش نبود، دلم گرفته بود؛ ساعت از یک بامداد گذشته بود، ولی همان گونه خواب برایم معنایی نداشت؛ ازجایم برخاستم، کلافه بودم، کمی دور اتاق قدم زدم؛ رفتم کنار پنجره ایستادم و به آسمان نگریستم.
ظاهرا ساکت بودم، اما درونم غوغا بود. خــدا را صدا میزدم؛ عاجزانه بـه آسمانِ پرستاره خیره شده بودم و خــدا را می خواندم. در آن لحظه تنها چیزی کـه در ذهنم شکل گرفت، معمایی بـه نام “نمــاز” بود؛ ناخودآگاه نیرویی مرا تقویت کرد که بعد از مدت ها نمــاز بخوانم.
وضو گرفتم؛ با هر مشت آبی کـه بـه چهره ام میزدم، درخشندگی نوری را در وجودم احساس میکردم. بـه اتاق برگشتم؛ چادرِ سفیدِ مادرم را سر کردم، نگاهم در آیینه بـه خودم افتاد؛ بـه راستی کـه چقدر چهره ام با ان چادرسفید، معصوم شده بود!
ناخودآگاه لبخندی گوشه لبم نقش بست؛ سجاده فیروزه ای رنگ مادرم را از گوشه طاقچه برداشتم وکف اتاق پهن کردم.
نگاهی بـه ساعت انداختم؛ ده دقیقه بـه دو بامداد بود. نمیدانم چرا با آن روحیه مجروح، در آن ساعت از نیمه شب کـه همه خواب بودند، بـه نمــاز می ایستادم؟!…
افکارم را از سرم دور کردم، برخاستم و به نمــاز اقامه کردم؛ هر ذکری کـه میگفتم، آرامش بیشتری می یافتم. احساس سبکی می کردم، گویا بارِ بزرگی را از دوشم بر می داشتند.
آرامشی کـه در آن لحظات داشتم برایم وصف شدنی نبود. نمیدانم در این آیات چه سِرّی نهان بود، کـه بر زبان آوردنشان چنین آرامشی بـه آدم میداد. سجده آخرِ نمــاز بود؛ بـه سجده رفتم و عاجزانه آرامشی همیشگی را از خــدا طلب کردم.
در همان حال بی اراده قطره اشکی از گوشه چشمم روی سجاده چکید، بوی یاس های خشکیده فضا را پر کرده بود. سرم را از سجده برداشتم، تشهد و سلام دادم، بوسه ای بر روی مُهر نشاندم و سجاده را جمع کردم؛
عجیب بود، حالم دیگر آن آشفتگی قبل از نماز را نداشت. آرام بودم و این آرامش را در دیگر لحظات عمرم حفظ کردم، آن چادر سفید، حصار همیشگی خلوت های من و خــدایم شد.